از شمارۀ

حکایت کاغذها و قلم‌ها

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

زندگی از حرکت نمی‌ایستد، و نوشتن هم!

نویسنده: پریسا پورمهدی

زمان مطالعه:5 دقیقه

زندگی از حرکت نمی‌ایستد، و نوشتن هم!

زندگی از حرکت نمی‌ایستد، و نوشتن هم!

از هشت صبح که از خانه بیرون رفتم و نه‌و‌نیم که شب برگشتم، بعد از کشیدن دست‌ورویی به صورتم و بعد کیف و آخر اتاقم، پشت میز نشستم و تقویم کوچکم را باز کردم. این تقویم را آخرهای سالِ قبل خریدم. یادم مانده که جمعه بود و برای خریدن کتابی تازه‌منتشرشده، به کتاب‌فروشیِ نزدیکی رفتم و کتابی را که می‌خواستم پیدا نکردم. راهم را دورتر کردم به‌سمتِ کتاب‌فروشیِ دیگری که اطمینان بیش‌تری داشتم کتاب را آورده باشد. آن‌جا معمولاً جمعه‌ها تعطیل بود، اما اعلام کرده ‌بودند آن جمعه‌ی آخر سال را هستند که جبران تعطیلی‌های عید بشود. کتاب را آن‌جا پیدا کردم و کنارش از همین تقویم‌ کوچک دو تا خریدم؛ یکی برای خودم و آن یکی دیگر را برای کسی که حالا که این را می‌نویسم، در این نُه‌ماهی که از سال گذشته، یک‌بار هم تقویم را در دستش یا لابه‌لای وسایلش ندیدم.

 

تقویم‌ کوچک را همان زمانی خریدم که همه به دنبال دفتر برنامه‌ریزی و تقویم و پلنر هستند؛ زمانی که می‌خواهند خوش‌بینانه حداقل سه عادت خوب به زندگی‌های‌شان اضافه کنند؛ که ورزش کنند، زبان یادبگیرند، شغل‌شان را عوض کنند، بیش‌تر کتاب بخوانند و چندتا تصمیم شخصی‌ترِ دیگر. یادم هست که همان‌وقت‌ها خوانده‌‌ بودم درصد زیادی از این برنامه‌ریزی‌ها، تا آخرهای هفته‌‌‌ی سوم ماه اولِ سال، کاملاً شکست می‌خورند و تا اتفاق مهم بعدی زندگی آدم‌ها، مثل تولدشان یا شروع فصل بعد، در صفحه‌های اول دفترهای برنامه‌ریزی می‌مانند. حقیقتاً من نمی‌خواستم گردو‌خاکی بکنم، فقط قرار بود به عادت خیلی قدیمیِ کارهای روز و هفته‌ام یعنی نوشتن برگردم، که مدتی به‌این‌خاطر که نتیجه گرفته بودم هیچ فایده‌ای ندارد ترکش کرده‌بودم، اما انگار اشتباه می‌کردم؛ چون از زمانی که کنارش گذاشتم زندگی‌ام سخت‌تر شد و مغزم شلوغ‌تر. ادامه ندهم و فقط بگویم که من هم جزو آن‌هایی بودم که در همین هدف‌گذاری آسان‌گیرانه موفق نشدم، مگر چندروز و چندهفته‌ی بسیار محدود.

 

این هفته‌ای که گذشت، از همان هفته‌های محدودی‌ست که تقریباً موفق شدم. پشت میز که نشستم، جلوی کارهایی که آن روز انجام داده ‌بودم تیک زدم، مهم‌ترین کاری که قرار بود انجام بدهم را نادیده گرفتم، از کنارش رد شدم و برنامه‌ی فردا را پررنگ‌تر نوشتم. تقویم را جمع کردم در کیفم انداختم، مسواک زدم و رفتم تا بخوابم. خواستم قبل از کوک‌کردنِ ساعت برای فردا کاری که چندروز مشغولش هستم را کمی جلو ببرم؛ پاک‌کردن عکس‌های اضافی و قدیمی مانده در گوشی. از جایی که دیشب متوقف شده بودم شروع کردم و جلو رفتم، چندتایی را که رد کردم، رسیدم به تصویری که از متنی در یک کانال تلگرامی گرفته بودم؛ یک نوشته‌ی چهارخطی بود، با سی‌وسه کلمه و با تکرار چهارباره‌ی کلمه‌ای از کلمات موردعلاقه‌ی من. تاریخ را نگاه کردم، برای یک‌سال پیش بود، دقیقاً مثل همین شب.

 

یادم آمد که چه‌قدر به آن متن نگاه کردم، چه‌قدر روی کاغذ خط کشیدم، چه‌قدر پشت لپتاپ نشستم، پاک کردم و باز نوشتم، چقدر خواستم حسم را به آن کلمه‎‌ها بگویم، حسم به تکرار آن کلمه‌ی دوست‌داشتنی‌ام، حسم از رنجی که از خواندن‌شان بر جانم مانده بود؛ نتوانستم، نشد بنویسم، مثل خیلی بارهای دیگر که نشده بود چیزی که می‌‌خواستم را بنویسم.

 

دوباره به سراغم آمده بود، همین امشب، که پررنگ‌ترین کار امروزم، که در تقویم کوچکم نادیده‌اش گرفتم، نوشتن بود.

 

بلند شدم، زیر چای ازسر‌شب‌‌مانده را روشن کردم، یک شیرینی از جعبه‌ی شیرینی‌ای که مناسبتش را نمی‌دانستم و نپرسیدم، برداشتم و پشت میز نشستم که بنویسم.

 

از روز شروع این متن، تا همین حالا و خط‌های پایانی، سه روز گذشته است. در این فاصله چه می‌کردم؟ سعی می‌کردم از دلیل آن شب بیدار شدنم بنویسم، از آن متن سی‌وسه‌کلمه‌ای، از آن تکرار غم‌انگیز. فکر می‌کردم نباید بعد از یک‌سال، باز هم نتوانم؛ حقیقتش این‌که، باز هم نتوانستم، اما عوضش چیزهای دیگری نوشتم.

 

همین چیزی که می‌خوانید را نوشتم. بعد نوشتم که در سه‌ماه گذشته، تعداد کلماتی را که نوشتم نه، اما تعداد کلماتی که پاک کردم را جایی برای خودم نوشتم، کم‌ترینش سه‌کلمه و بیش‌ترینش هزاروسی‌صد کلمه بوده.

 

نوشتم که نوشتن، تنها کاری‌ست که از بین تمام نتوانستن‌های عمرم، گاهی توانستم انجامش بدهم، که نوشته‌های اندک و نه‌چندان خوبم که نگه‌شان داشتم را چه‌قدر دوست دارم، که گاهی درنهایت شعارگونگی حس می‌کنم تنها چیزهایی هستند که دارم. نوشتم که نوشتن، خودش را در سخت‌ترین روزهای زندگی نشانم داد، و کنارم ماند تا از آن روزها، حتی شاید نه‌چندان موفق، عبور کنم. نوشتم که هر زمانی که خواستم رهایش کنم، باز به شکلی خودش را در زندگی‌ام نگه داشت و هربار کاری کرد که بیش‌تر دوستش داشته باشم.

 

و در تمام روزهایی که گذشت، در مرگ، در ناباوری، خشم و غم، بهانه‌ای بود برای زنده‌ماندن و ادامه‌دادن. حالا که به این‌جا رسیدیم، شاید تمام این‌ها به‌نظر مسخره و ناامیدکننده باشد؛ این‌که حسی که من را به نوشتن واداشت، به بار ننشست، پس کلمه‌های نامربوط دیگری به هم بافتم برای آرام‌کردن خودم و برای در دست داشتن نوشته‌ای برای ارائه دادن. درست است، غم‌انگیز است و ناراحت‌کننده هم. اما اگر من مدت‌هاست با این‌طور بودنِ زندگی کنار آمدم که «زندگی چیزی‌‌ست که برایت اتفاق می‌افتد وقتی داری برای چیز دیگری برنامه می‌ریزی»، چرا با این‌طور بودنِ نوشتن کنار نیایم؟ مگر نه این‌که من فقط همین‌ها را دارم؟

پریسا پورمهدی
پریسا پورمهدی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.